رزم رستم وسهراب (1)
1- اکنون داستان رزم رستم و سهراب را گوش کن . داستانهای دیگر را شنیدی این را هم گوش کن .
2- [ آن مهره ] را به او داد و گفت : این را نزد خودت نگهدار اگر روزگار به تو دختری داد ،
3- این مهره را با بخت نیکو و طالع روشن به گیسوی او بیاویز.
4- و اگر اینگونه شد که روزگار به تو پسری داد این نشان پدر را به بازوی او ببند .
5- وقتی که نُه ماه گذشت ، از دختر پادشاه پسری متولّد شد که مثل ماه درخشان زیبا بود.
6- وقتی که [آن کودک] خندید و شاداب شد ، تهمینه نام او را سهراب گذاشت .
7- وقتی که یک ماهه بود [ از درشتی ] مثل کودک یکساله بود و هیکلش شبیه هیکل رستم ،پسر زال ، بود .
8- وقتی که دهساله شد در آن سرزمین کسی نبود که بتواند با وی مبارزه کند .
9- تو پسر پهلوان قویهیکل ، رستم ، هستی و از نژاد زال ، پسر سام ، واز نژاد نریمان هستی .
10- از هنگامیکه خداوند این دنیا را خلق کردهاست تا به امروز پهلوانی مثل رستم خلق نشدهاست .
11- وقتی که پدر و پسری مثل من و رستم وجود داشته باشد دیگر غیر از ما نباید کسی در دنیا پادشاه شود .
12- فرماندهی سپاه ( افراسیاب ) به پهلوانان سپاهش گفت : باید این راز ( این که رستم کیست ) مخفی بماند .
13- نباید پسر پدرش را بشناسد وگرنه از دل و جان شیفتهی او میشود .
14- شاید که پهلوان شجاع کهنسال ( رستم ) به دست این جوان شجاع کشته شود .
15- بعد از مرگ رستم ، یک شب سهراب را در خواب بکشید .
16- [رستم] را بگیر و ببر به دار بزن و دیگر دربارهی او با من سخن نگو .
17- این گرز و شمشیر کینه و دشمنی را کنار بگذار و جنگ و بیعدالتی را از میان بردار .
18- من در دلم نسبت به تو احساس مهر و محبّت میکنم و جنگیدن با تو عرق شرم بر چهرهی من
می نشاند .
19- دیروز از کشتی گرفتن سخن میگفتی . من فریب تو را نمیخورم ،بیهوده تلاش نکن .
20- با هم میجنگیم و پایان کار همان چیزی خواهد شد که فرمان وخواست خداوند باشد .
رزم رستم و سهراب (2)
1- با هم درگیر شدند و از بدن یکدیگر خون و عرق را سرازیر نمودند .
2- سهراب مثل فیلی عصبانی دست دراز کرد و رستم را از زمین بلند نمود و به زمین کوبید .
3- خنجری برّان بیرون کشید و میخواست سر رستم را از بدنش جدا کند .
4- [ رستم] به سهراب گفت : ای پهلوانی که شیر شکار میکنی و طناب انداز ماهری هستی و پهلوانی شمشیرزنی،
5- رسم و آیین ما به گونهای دیگر است و کاری غیر از این در دین ما پسندیده است
6- کسی که با دیگری کشتی میگیرد و پهلوانی را به زمین میزند ،
7- اوّلین بار که او را شکست میدهد او را نمیکشد هرچند که از او کینهای به دل داشتهباشد.
8- سهراب ازسخنان رستم خوشش آمد وآنها را پذیرفت.
9- او را رها کرد و مثل شیری که از کنار آهویی بگذرد به طرف دشت رفت .
10- مشغول شکار شد و به یاد رستم هم نبود .
11- وقتی رستم از دست سهراب آزاد شد قامت راست کرد و نیرو گرفت.
12- با خوشحالی به طرف آب رودخانه رفت مثل مردهای که دوباره جان پیدا کند .
13- آب خورد و سر و صورت و بدنش را شست و ابتدا به راز و نیاز با خداوند پرداخت.
14- از خداوند طلب نیرو وپیروزی میکرد وازسرنوشت آگاه نبود.
15- وقتی که از کنار آن رودخانه به میدان نبرد برگشت نگران بود و میترسید .
16- وقتی که سهراب شیرکش او رادید از غرور جوانی به هیجان آمد .
17- [به رستم ] اینگونه گفت : ای کسی که از چنگال شیر (سهراب) نجات پیدا کردی و از ضربات من در امان ماندی... .
18- رستم غمگین بود دست دراز کرد و پهلو و گردن سهراب را گرفت .
19- کمر سهراب را خم کرد .مرگ سهراب فرا رسید و توانایی مبارزه نداشت .
20- رستم ، سهراب را مثل شیری به زمین کوبید و خوب میدانست سهراب هم بر روی زمین نخواهدماند .
21- خیلی زود خنجر تیزش را بیرون آورد و پهلوی سهراب دلآگاه را درید .
22- [ سهراب ] از درد به خودش پیچید و بعد از آن آهی کشید و دیگر به خوب و بد دنیا فکر نکرد .
23- سهراب به او گفت :این بلا را خودم بر سر خودم آوردم و روزگار تورا باعث مرگ من قرار داد.
24- اکنون اگر تو مثل ماهی در آب بروی و یا مثل شب در سیاهیها گم شوی ،
25- و اگر مثل ستارهها به آسمان بروی و هیچ علاقهای به زمین نداشته باشی ،
26- پدر من وقتی مرگ مرا ببیند انتقام مرا از تو خواهد گرفت .
27- از این پهلوانان مشهور کسی هم برای رستم خبر خواهد برد ،
28- که سهراب کشتهشدهاست و به جستوجوی تو میآید .
29- وقتی که رستم این سخن را شنید حیرتزده شد و از هوش رفت .
30- وقتی که به هوش آمد با ناله و فریاد پرسید ،
31- اکنون چه نشانهای از رستم داری که الهی بمیرد و نامش از میان پهلوانان حذف شود .
32- سهراب به او گفت: اگر اینچنین است که تو رستمی بدان که مرا از روی لجبازی بیهوده به کشتن دادی.
33- من تورا به هرطریقی راهنمایی میکردم امّا تو ذرّهای نسبت به من احساس محبّت نکردی.
34- اکنون بند زرهام را باز کن واین بدن روشن من را ببین .
35- وقتی لباس جنگی او را درید و آن مهره را دید از ناراحتی تمام لباسهای خودش را پاره کرد .
36- اشک میریخت و موهای خودش را میکند در حالی که سرش پر از خاک بود و چهرهاش پر از اشک.
37- سهراب به او گفت: که این کار تو بدتر است نباید گریه کنی و اشک بریزی .
38- این گونه خودت را به کشتن می دهی چه فایدهای دارد؟ این اتّفاقی است که افتادهاست و
سرنوشت این گونه بودهاست
نظرات شما عزیزان:
.gif)

مثلا یکم مطالب اضافه داشته باشه... .
ولی باهمه ی اینا ممنون
.gif)


.gif)
.gif)
.gif)
.gif)

.gif)
پاسخ:با ياري يزدان پاك در آينده ي نزديك

پاسخ: چشم به راه مطالب جديد باشيد

پاسخ:به ياري خدا

پاسخ:با تشكر از نظر شما

پاسخ:بزودي
.gif)
پاسخ:سپاس كه سر زدي